ادامه خاطره شیرین معلمی
 
وطن
هدیه برای دوستان
 
 

واما بعد دوستان ادامه خاطرات شیرین من شیرین تر از قبلی است کمی با حوصله مطالعه بفرمایید آری روز ها به خوبی وخوشی گذشت تانیمه ی اول آذر بود که اولین برف زمستانی در آین روستا به زمین نشست آنهم چقدر؟ نیم متر،فهمیدم که تاعید ماندگار شدم اصلا نگران نبودم چون من با اهالی این روستا باآداب ورسومشان وحتی با اخلاق ورفتارشان عجین شده بودم وکسی باور نمی کرد که من در این روستایک غریبه ام خلاصه برف بازی ها شروع شدوشب نشینی ها ی دور کرسی هر روز که می گذشت برحجم برف افزوده می شدباورکنید اغراق نیست وبلوف نمی زنم.تاآخرای دیماه اینقدر برف آمده بودکه از روستا تامدرسه بیش از 500متر فاصله داشت ازبس که اهالی برف واین طرف وآن طرف انداخته بودندتا بچه ها بتوانندبه مدرسه بیایندمثل یک تونل شده بود که من فقط ورود بچه ها به مدرسه را متوجه می شدم یعنی حتی از پشت بام مدرسه هم آمدن بچه ها دیده نمی شد طوری بود که بالا پشت بام رفتن نیازی به نردبان نبود.ازروی برف ها خیلی راحت می شد به بالا پشت بام رفت بنده هم از کار وهمکاری با اهالی هیچ دریغ نمیکردم. چون به خودم قول داده بودم که هرچه میتوانم به این مردم خدمت کنم..مدرسه را محل شب نشینی به خاطر کلاس های نهضت و آموزش قرآن قرار داده بودیم.شب که همه میرفتند من تنها و تنها در آن ساختمان مدرسه که دور از روستا و داخل یک باغ بود میماندم شب ها گرگ هارا از نزدیک نزدیک میدیدم به این نزدیکی که فقط شیشه ی پنجره ی اتاقم بین منو گرگ هاحائل بود .نمی ترسیدم چون خودم بزرگ شده ی روستا و کوهستان بودم و ثانیا میدونستم که گرگ از حفاظ و شیشه نمیتواند داخل بیاید.....خلاصه.....روزهای جمعه که میشد به شکار میرفتیم وکپک شکار میکردیم آخ چه حالی داشت شکار و خوردن شکار♥در آن سال در طول شش ماه یعنی از مهر تا عید فقط یک بار به خونه رفتم...و وقتی تعطیلات عید شروع شد دلم نمیخواست از این مردم خون گرم ومهربان جدا بشم.تعطیلات عید هم تمام شد وبا علاقه و اشتیاق به قراحاجیلو برگشتم چقدر جوجه و مرغ به من عیدی داده بودند..در فصل بهار این روستای زیبا زیباتر شد سرسبزی همه جا را فرا گرفت گل های رنگارنگ بهشتی را برام تداعی میکردند تا اینکه بمب باران شهر ها شرو شده بودو مخصوصا تهران و مردم از ترس خود به شهرها و روستا های دوردست پناه میبردند...یک خانم معلمی هم که پدرش قبلا اهل این روستا بود از ترس بمب باران از تهران به این روستا آمده بودند ویک ابلاغ موقت گرفته بود... در مدتی که در روستا اقامت دارند به من کمک کند اما من به دو دلیل قبول نکردم.1-این خانم بچه ای کوچک و شیرخواره داشت گفتم تو برو به بچه ات برس2-این دلیل که محکمتر از اولی بود نمیخواستم کاری که خودم با برنامه شرو کرده بودم در آخر خراب شود ونتیجه ای که میخواستم نشود...دوستان بیش از این وقت عزیز و شریف شمارا نگیرم خلاصه ی کلام این شد که ثمره ی تلاش و کوشش من با بچه های این روستا و حتی با پدر و مادرشان صد در صد دانش آموزانم قبول شدند لازم به یاد آوری است که در آن زمان امتحانات نوبت سوم پایه پنجم نهایی بود ودر یک روستای مرکزی به صورت نهایی برگزار میشد و بنده نه نفر پنجم داشتم سه دختر و 6 پسر هر نه نفر در امتحان نهایی خردادماه با نمره ی عالی و با معدل بالا قبول شدند و میتوانم به جرات بگویم که همه ی اهل روستا خواندن و نوشتن یاد گرفتنند...وقرآن سواد هم شدند افتخار میکنم به این خاطرات که یاد آوری اش سبب نشاط و شادی در زندگی ام میشود خــــدایا چنان کــــن سر انجام کـــــار تو خوشنود باشـــــــی و ما رستــــــگار



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : جمعه 17 بهمن 1392برچسب:, :: 23:49 :: توسط : ابرار

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وطن و آدرس abrar-azimi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 504
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز